رےرآ 🍃
 یــِڪ عدد دیـوانـه مــےنویسـد!^

 

برای هیچکس آن‌قدرها مهم نیست که تو تا چه اندازه غمگینی و داری لابلای نقاب آرامش و سکوتت چقدر رنج میکشی..
انسان‌ها فقط چهره‌ی خندان و روی گشاده‌ی تو را میخواهند، برای هیچ‌کس تحمل یک چهره‌ی گرفته و یک حال نگران، منفعتی ندارد..
انسان‌ها معمولا در روزهای آسانی کنار تو می‌مانند، روزهای سخت، آدم‌های سخت و دوستان سخت و رفیق‌های سخت میخواهد..
ولی تو آدم‌ها را دوست داشته باش، حتی اگر برای هیچ‌کدامشان اهمیتی نداشته باشد که تو درست همین لحظه که آرام و خون‌سرد مقابلشان ایستاده‌ای، در اعماق کدامین پرتگاه اندوه داری دست و پا میزنی...

#نرگس_صرافیان_طوفان

~ 14:34 ~ رےرآ 🍃 ~

رنج 


--> Read More
~ 14:7 ~ رےرآ 🍃 ~

زمانی که 19 ساله بودم اگر با شخصی 26 ساله مواجه میشدم ، توی دلم می گفتم ، چقدر سنش زیاده! 

نکنه پیش خودش فکر میکنه هنوز جوونه؟!

26 ساله ها رو ادم های با سن بالا تصور میکردم...

الان که دارم این متن و مینویسم ، در حال  سپری کردن ِ نیمه 26 سالگی ام و هر چقدر سنم بزرگتر میشه میفهمم که هنوز چقدر بچه ام!

با بزرگ تر شدن سنت گویی پازل های شخصیتیت تیکه تیکه نقش میبندن ، یاد میگیری پخته میشی ضعیف میشی قوی میشی اما من ِ درونیت همواره ثابت باقی میمونه! 

 

پـےنوشـتّ

​​​​​کاش میتونستم بیشتر بنویسم!

توان نوشتن مدت زیادی ازم سلب شده ...

با این حال تلاش میکنم دوباره بتونم انجامش بدم چون ته وجودم میدونم کمکم میکنه .

~ 2:30 ~ رےرآ 🍃 ~

 

یکم حرف بزنم

راستش حس میکنم ناف منو با استرس بریدن!
البته فقط یه حس نیست و فکر میکنم واقعیت داشته باشه 
مادرم موقع باردار بودن به من و موقع زایمان و چه میدونم شیر دهی همش استرس و ناراحتی داشته و این در این حجم تپش قلب من بی تاثیر نیست

کارای مهمانی دانشگاهم کلافم میکنه - اینکه رو زدم اینکه همش چشمم به دهن دوستمه که میتونه بره یا نه ، اینکه میره ، اگه بره درست میشه یا نمیشه ، اینکه واحد میدن یا نمیدن دغدغه و عامل استرس الانمه
یادمه یکیار با یه بنده خدای دوست داشتنی که حرف میزدم بهش گفتم ما تو زندگیمون یه سری مشکل ثابت داریم و یک سری مشکل متغیر!!
تا وقتی دردسر و مشکل جدید نیومده ، در حال ناراحتی با مشکلات ثابتیم و وقتی مشکل جدید میاد درگیر متغیر میشیم و اگه حل بشه بازم برمیگردیم روی خانه غم و ناراحتی و غصه و استرس برای مشکل ثابتمون!

بماند که بنده خدا انگشت به دهن مونده بود از این حجم ِ تصویر سازی ذهنی من از مشکلات زندگیم!

فردا اول ماه صفره ، خیلی دلم میخواست روزه بگیرم 
گرسنه هم هستم ، دلم میخواست پاشم برم غدا گرم کنم از الان بخورم به عنوان سحری بعدش نماز صبح بیدار شم و روزه بگیرم

ولی همه اینا در حد دوست داشتن متوقف شده متاسفانه

~ 2:12 ~ رےرآ 🍃 ~

نا ندارم تایپ کنم حرف بزنم ...

خدایا خودت قلبمو آروم کن .کمکم کن خسته شدم

~ 11:52 ~ رےرآ 🍃 ~

معتاد شدم به فیلم

همش میگم ملکه گدایان تموم شد ، چیو ببینم!

 

چیو ببینم ؟!

پیشنهاد لطفا .

~ 15:18 ~ رےرآ 🍃 ~


دیشب شب سختی بود ... هم پدرم ، هم مادرم ، حالشون بد شده بود ... 
فشار پدرم اومده بود 19 روی 9 
یک قدمی خیلی چیزا رو با چشم خودم دیدم ...
زنگ زدم برادرمو از خواب بیدار کردم تا 2 کنارشون بودیم فشارش مدام نوسان داشت ، بالا میشد پایین میومد 
مامانم همش بالا بود 
سرش سینش داشت میترکید ...

یکم با هزار قرص و دارو یکم نوسان فشارشون بهتر شد ، ساعت 2 داداش رفت خونشون 
ولی من تا صبح نخوابیدم و بالای سرشون بودم و فشارشونو چک می کردم

شب غریبی بود ...
چقدر حس تنهایی کردم ...
من هیچ کسی و تو زندگیم ندارم ، من هیچ کسی جز پدر و مادرم ندارم هیچ پناهی ...
هیچ پناهی ...
وقتی بچه اخر یه خانواده پر جمعیت باشی ، وقتی همه خواهر ها و برادرات رفته باشن سر خونه زندگیشون و فقط تو باشی و پدر و مادری که روز به روز شاهد بیشتر شکسته شدن و بیشتر خم شدنشون باشی ، زندگی برات سخت میشه

کی میتونه حالتو بفهمه ؟
بچه های اول خانواده ، بهار پدر و مادر رو دیدن جونی و نشاط پدر و مادر و دیدن
ولی بچه اخر یه خانواده پر جمعیت بودن فقط به خزان پدر و مادرت میرسی
سهمت دیدن روز به روز پیر شدنشونه و وقتی هیچ پشت وانه ای بجز اونا تو زندگیت نداشته باشی ، همه چی سخت تر میشه

~ 15:17 ~ رےرآ 🍃 ~

دلم برای نوشتن اینجا تنگ شده ... 

مرسی که جویای حالم بودین مانا باشید برام .

علم این همه پیشرفت کرده ، چرا نمیشه افکار من و بدون تایپ بفرستم براتون ؟!😅

~ 0:33 ~ رےرآ 🍃 ~

 

راستش قبلا ( نه خیلی قبلا!همین چند هفته پیش) میترسیدم از اینکه براتون چیزی بنویسم .
ترس از قضاوت شدن ، از اینکه پیش خودتون فکر کنید در امانت خیانت کردم از اینکه حس کنید کار اشتباهی کردید که ادرس وبلاگتونو بهم دادید و یا اینکه منو قضاوت کنید
اما الان راستش ترسی ندارم.... تا کی نگم و ننویسم؟
فکر اینکه عواطف احساسات و افکاری از ما که هر گز بیان نشدند همراهمون به خاک سپرده میشن در حالی که هرگز بیان نشده اند و خلق نشده اند درد اوره ...
پس مینویسم . بدون هراس هیچ چیزی می نویسم
اقای 42 سلام
بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم براتون تنگ شده و به حضور تون توی زندگیم نیاز دارم
به صحبت کردن باهاتون به شنیده شدن توسط شما تاید یا رد شدن عواطف و واقعیت های زندگیم. 
به " اهوم " گفتن های شما که به ادامه حرف زدن به جسارت حرف زدن من کمک میکرد دلم تنگ شده ...
فقط دلتنگی نیست و حس نیاز میکنم . حس کمک میکنم .
و من نه هزینه اینو دارم که توی پزشکت باهاتون ارتباط بگیرم و نه موقعیت و توان این که بیام مطبتون .
از دور نگاهدمیکنم 

اخرین باری که باهاتون حرف زدم ، و خودم خبر نداشتم که اخرین باره ، یه موضوع مهم و باز کردم ... موضوعی که شاید دلیل همه همه اتفاقت زندگیم پشت اون جریان بود و چقدر دیر بیانش کردم

حق بده بهم ... شما خیلی خوب میدونید ترس از بیان اون اتفاق وحشتناک که نقطه پرش من به سمت بد بختی ها بود چقدر سخت میتونه باشه

ولی من تا اومدم بگم تا اومدم لب باز کنم ، شما رفتین ... اسمشو چی بذارم ... شانس بد من ؟

دگ اعتقادی ندارم به هیچی ... ب شانس به خوب ب بد ...

یادتون میاد همیشه می گفتم شبیه ادمی شدم که از ارتفاع 

 

کاش بودین و بهم کمک میکردین که چیکار کنم با اینده و زندگیم 

بهم میگفتین کنکور شرکت کنم دوباره یا نه!

میگفتین راه درست کدوم وره

درسته شما هیچ وقت مستقیم بهم نگفتین چیکار کنم ، اما همیشه کاری کردین که به درون خودم رجوع کنم و از درونم راه درست و پیدا کنم

کاش بودین

این نوشته ادامه داره و در همین پست بهش اضافه میشه .

~ 15:16 ~ رےرآ 🍃 ~