رےرآ 🍃
یــِڪ عدد دیـوانـه مــےنویسـد!^
|
دیشب شب سختی بود ... هم پدرم ، هم مادرم ، حالشون بد شده بود ...
فشار پدرم اومده بود 19 روی 9
یک قدمی خیلی چیزا رو با چشم خودم دیدم ...
زنگ زدم برادرمو از خواب بیدار کردم تا 2 کنارشون بودیم فشارش مدام نوسان داشت ، بالا میشد پایین میومد
مامانم همش بالا بود
سرش سینش داشت میترکید ...
یکم با هزار قرص و دارو یکم نوسان فشارشون بهتر شد ، ساعت 2 داداش رفت خونشون
ولی من تا صبح نخوابیدم و بالای سرشون بودم و فشارشونو چک می کردم
شب غریبی بود ...
چقدر حس تنهایی کردم ...
من هیچ کسی و تو زندگیم ندارم ، من هیچ کسی جز پدر و مادرم ندارم هیچ پناهی ...
هیچ پناهی ...
وقتی بچه اخر یه خانواده پر جمعیت باشی ، وقتی همه خواهر ها و برادرات رفته باشن سر خونه زندگیشون و فقط تو باشی و پدر و مادری که روز به روز شاهد بیشتر شکسته شدن و بیشتر خم شدنشون باشی ، زندگی برات سخت میشه
کی میتونه حالتو بفهمه ؟
بچه های اول خانواده ، بهار پدر و مادر رو دیدن جونی و نشاط پدر و مادر و دیدن
ولی بچه اخر یه خانواده پر جمعیت بودن فقط به خزان پدر و مادرت میرسی
سهمت دیدن روز به روز پیر شدنشونه و وقتی هیچ پشت وانه ای بجز اونا تو زندگیت نداشته باشی ، همه چی سخت تر میشه