رےرآ 🍃
یــِڪ عدد دیـوانـه مــےنویسـد!^
|
میگن امروز جواب یکی از آزمون هایی که دادم میاد .
راستش استرس دارم غم دارم و ترس دارم
توی ۲۸ سال عمری که از خدا گرفتم هر وقت منتظر جواب + یه اتفاق بودم به همون نسبت که ذوق داشتم دقیقا همون نسبت زمین خوردم و برعکس شده
الان همش تصور میکنم از باز شدن صفحه سنجش و رد شدنم و بعدش قبول شدن اونایی که همیشه بهم طعنه زدن
یا منفی شدن جواب سوالایی که فکر میکردم مثبت زدم
نمیدونم واقعا
شبیه پیر زن ها شدم که میترسن که غر میزنن که ا
میترسن
میترسم ...
خدایا به قلبم صبر بده
خدایا من خیلی میترسم ...
هیچ کدوم هم اتاقی هام نیستن و تنهام و این توی بد تز شدن حالم بی تاثیر نیست جدیدا از تنهایی هم میترسم .
چقدر خودم و نمیشناسم .
وقتی دوستای قدیمی یادت میکنن :=] >>>>>>>>
گاهی هم آدم سکوت را ترجیح میدهد، که نه که دیگر کلماتی برای گفتن و نوشتنش را نداشته باشد، تنها اینکه دلش میخواهد که صداهای توی سرش را برای خودش نگه بدارد و بگذارد که آرام در خودش حل بشوند و آرام در خودش حل بشود، معجونی نانوشته و ناخوانده از کلماتی که سکوت در میانشان جاریست و آدمی که در میانهی تمام این سکوت نشسته است و دیگر به کلماتی برای بیان خودش نیازی نداشته باشد، که انگار که دیگر چیزی برای اینکه بخواهد در موردش چیزی بگوید باز هم وجود دارد، اما به طرز مطلوبی دیگر نیازی به گفتنشان وجود ندارد
توی ۲۸ سالگی دارم یه زندگی عاری از هر گونه هیجان و میگذرونم چیزی که همیشه فکر میکردم این نبود
یعنی انگار از ۱۱ سال پیش زندگیم متوقف شد .
به آرزو هایی که خواستم نرسیدم
به خنده های از ته دلی که خواستم نرسیدم
به آدمی که دوسش داشتم و در آغوش نگرفتم و الان حتی نمیدونم کجاست و چه میکنه
رشته و شغلی که دوست داشتم و به دست نیاوردم
بیشتر از هر وقت دیگه ای دوست دارم نباشم :)
نه که لوس کنم خودم و نه! واقعا نه ولی خیری ندیدم از این دنیا .
۱۰ درصد از زندگیم راضی ام .
به راستی من کیم؟
اینجا چیکار میکنم ....