رےرآ 🍃
 یــِڪ عدد دیـوانـه مــےنویسـد!^

وقتی افکار موندگار بشن میپوسن بو میگیرن

برای ان‌ امین‌ بار کاش بتونم بنویسم‌ یا بهتر بگم حتی شده خودم رو مجبور کنم به نوشتن

روز اولی که به مادرم گفتم میخوام در کنار ارشد برا کنکور بخونم گفت نکن این کارو !

نمیتونی بخونی (با اینکه خودشم آرزوشه که یه رشته بهتر قبول شم مثل پزشکی دارو پرستاری ...)

ولی میگفت میترسم نه تنها به اون نرسی بلکه باعث بشه درس های ارشدت رو هم نخونی

ولی من چون آرزوحسرت ‌همه آمال و روانم روی این داستانه نمیتونم بگذرم ازش .

۱ماه و نیم گذشته و من نتونستم برا کنکور بخونم

و این به ارشدمم‌ لطمه زده!

من خیلی مقاومت دارم ک شما چیزی نمیدونین و من خودم میدونم.

ولی الان به حرف مادرم رسیدم

راستش دو راه بیشتر ندادم

یا باید قید کنکور و بزنم و تا ابد حسرتش تو دلم باشه و خودمو یه آدم بی عرضه فرض کنم

یا برای آخرین بار همه تلاشم و بکنم و عقب افتادگی هامو جبران کنم و خودمو ب برنامه برسونم .

خدایا خودت کمکم کن ....

بخاطر هر آنچه گفتم . و نگفتم و تو بهشون آگاهی

~ 0:42 ~ رےرآ 🍃 ~