رےرآ 🍃
یــِڪ عدد دیـوانـه مــےنویسـد!^
|
از آن زمانی که سعی میکردم بیشتر سکوت کنم و کمتر با کسی حرفی بزنم دور نیستم. کار تا جایی پیش میرفت که پدید آمدن آلارم سلام و جواب به آن قلبم را چنگ میزد. کم کم به حرف نزدن و ننوشتن حرف هایم عادت کردم. عادت کردم که چیزی را بروز ندهم. آرامش داشتم. علاقه و تنفر و فکر هایم بیخ ریش خودم بودند. با اینکه کمبود جای یک هم صحبت را آن زمان هم حس میکردم اما هیچ ملالی از این بابت نبود. مشکلات بزرگتر بودند و قد من به کابینت بالایی که در آن بطری داروی درمان درد های مزمن بود، نمیرسید. مدتی بعد از آن دوران روزه سکوت را شکستم و حرف زدم. در روزهای نخست، گفتن برخی جملات، اعتراف به برخی مسائل، و ابراز یک حس مثل سیلی زدن به خودم بود. داشتم از پیله ام بیرون می آمدم و زجر میکشیدم. زمانی گذشت و یک حس عادی روی حرف زدن مداوم را گرفت. دیگر گفتن خیلی از حرفهایی که باید نگفته میماندند، پشیمانم نمیکرد. پشیمانی از گفتن یک حرف مهم، درد قریبی دارد. طی روزهای اخیر، یک بار دیگر آن حس رنج از گفتن حرفی مهم به شخصی که نباید، قلبم را مچاله کرده است. دیگر با قلبم چیزی را نگاه نمیکنم و بو ها را در هوا دنبال نمیکنم. قلبم مثل یک اسفنج مچاله شده و خشک برای خودش گوشه ای افتاده است. چندروز است به خوبی گذشته نان قلبم را نمیخورم. گمان میکنم باید مجددا روزه سکوت بگیرم. صحبت زیاد و بیان کردن احساسات بدون فیلتر، از مومن بودنت به حیات، کم میکند.