رےرآ 🍃
یــِڪ عدد دیـوانـه مــےنویسـد!^
|
وقتی کلاس پنجم بودم ، فکر میکردم هیچ چیزی توی عالم نیست که من علمش رو نداشته باشم و وقتی بیست ساله بودم ... و ایضا الان که دارم نیمه بیست سالگیمو سپری میکنم.
اما امروز ، وقتی برمیگردم و به گذشتم نگاه میکنم میبینم زمان های بوده که با قطعیت و یقین کامل ، یه تصمیم گرفتم یه حرف زدم یه کاری رو انجام دادم که وقتی امروز بهش فکر میکنم چیزی بجز حماقت محض اسمش رو نمیذارم .
اینایی رو که دارم میگم برای دختری که همیشه توی گوشش زمزمه شده " تو با بقیه فرق داری "
دختری که همیشه نسبت به هم سن و سال هاش بیشتر میفهمید ، بیشتر درک میکرد ، همون دختری که حتی توی بچگیاش هم مدام باید شخصیت و خانوم بودن خودش و حفظ میکرد و تقریبا هیچ وقت بچگی نکرد :)
همون بچه مردم بود که مبنای قیاس با بقیه بچه ها بود ...
اما آروم آروم خیلی ساکت شد ...
(از این جا به بعدش وارد گسل سکوت میشه که ادامه دادن جمله جایز نیست .)
مدام از خودم میپرسم چرا واقعا؟!
از روی چه فکری اون تصمیم رو گرفتی؟
یک ثانیه یک لحظه به عوابقش فکر نکردی؟
و یا چطور بر حسب چه مبنایی اون حرف رو زدی؟
و فکر میکنم این چرخه ادامه داشته باشه و اسمش تکامل عقل و روح باشه و شاید انجام اون اشتباهات و یا شاید حماقت ها برای بزرگ شدن روح من لازم بود
اگر عقل امروز را داشتم ، اشتباهات گذشته را انجام نمیدادم
و اگر اشتباهات گذشته را انجام نمی دادم ، عقل امروز را نداشتم :)
از وقتی کنکورمو دادم تقریبا میتونم بگم بلد نیستم زندگی کنم .
از وقتی یادم میاد سرم توی درس و کتاب بوده و خب ظاهرا بی نتیجه . و وقت های که درس ندارم نمیدونم باید چیکار کنم .
راستش گاهی فکر میکنم من از زندگی خودم به رنج درس پناه اوردم.
از رنج به رنج پناه بردن اسمش چی میشه ؟!
از وقتی کنکورمو دادم (سومین باره که دارم این جمله رو تکرار میکنم ) تقریبا هر روزش یه اتفاق بد جدید داره میفته که خب تقریبا و کم کم داره باروم میشه یه سری چیزا جبر زندگیه و این ماییم که هی امید داریم درست بشه ولی خب هیچ وقت هیچ چیز درست نمیشه
وقتی کنکور داشتم با خودم میگفتم چقدر خوبه درس نداشته باشی فیلم ببینی بخوابی زیر باد کولر باشی پیاده روی بکنی و الان همه این کار ها رو انجام میدم و 2 سوم زمانم خالیه . خالیی که اذیت میکنه . خالی که درد داره و چقدر چقدر چقدر درونم تهی و تنهاست .
دیگه حضور هیچ کس خوشحالم نمیکنه . دیگه هیچ اتفاقی برام جالب نیست . دیگه هیچ خوراکی برام لذیذ نیست و این ته دنیاست شاید ...
این بود زندگی ؟! (:
بعد مدت ها برگشتم به رےرآ
هیچ جآ خونه خود آدم نمیشه :)