رےرآ 🍃
یــِڪ عدد دیـوانـه مــےنویسـد!^
|
آدرس وبلاگ رو عوض کردم چون اونجا کسایی بودن که کنارشون حس امنیت نداشتم !
توی جواب یه کامنت گفتم که :
من بیشترین زخم های عمیق روحم رو از وبلاگ خودم !
و پناهنده شدم به بلاگفا ! ازش راضیم ....حس میکنم آدم میتونه بی حاشیه باشه .
امشب اولین شب نبودن حسنا رو میگذرونم....توی هتل صحبت کردیم با هم ....مثل همیشه بی حال و حوصله بود :)
دوست نداره بهش بگم دلم برات تنگ شده ! دوست نداره بگم دوست دارم :) من موندم و کلی دلتنگی باد کرده روی دستم :)
از خودم بدم میاد که هیچ تلاشی برای خودم نمیکنم...
مهدیه میگه این جمله رو نگو بار منفی داره 😑
اما میگم که از زیتون الان متنفرم !
میتونی دکتر بشی ...میتونی تلاش کنی بجنگی...چرا نمیکنی؟
...... داخل این نقطه چین کلی حرف بود که خفشون کردم .
دلم میخواد تک تک پست های لبخند و با حوصله بخونم ....بخونم و کامنت بدم برای واژه واژشون
اما نمیتونم .
کلکسیون درد هایی که الان دارم تحمل میکنم به شرح زیره 👇👇👇
درد پام - دندون درد - گوش درد - سردرد - دلتنگی - نیاز شدید داشتن به کسی که باهاش حرف بزنم و ........ بقیه رو نمیشه اینجا بنویسم 😑😶
-چقـد دوسـ دارم بازم برگردم به فضای وبلاگـ
-اگه این حجم از وقتی رو کـه صرفـ گوشـی میکنـم صرف درس واسـه کنکورم بکنم وضـع و حالـم خیلی بهتر میشد :\
- ینی اگر خودم جای مامانم بودم خـودمو ینـی بچـشـو ینی خود خود منوو!! تحـــــــمل نمیکردم !!
وااااای چرا حالم از گوشی بهم نمیخوره ؟؟؟؟؟؟!!!!
نکنه گوشیم بسوزه °_°
الهــــم احفـظ موبایلمممممم😰
- حـُسـنا یڪشـنبه ۸:۳۰ صـبح عازم سفر کربلاس و تا ۱۰ روز ازش بیخبرم !
ده رووووووزززززز 😨😰😰😞😞
دلم میخاد تا هس سرش غر بزنم و بهونـه بگیرم :/
- رفتم کنکور ثبت نام کنم تو حیاط دم در خوردم زمین پام اسیب دید ^_^
الان شدیدا درد میکنه و ۳ روزه تکون نمیتونم بخورم :|
نتیجه اخلاقـی چیدمیتونه باشه ؟!
- به حسنا قول دادم ۱۰ اسفند که قراره بیاد پیشـم خیلی لاغر شده باشم چون خیلی چاق شدم :|
اما هی گشنم میشه و رِجیم ندارم 😞
۱۰ اسفند کییییه ؟؟😭
- اصلا میشه با ۴ ماه دوباره خوانی برای ڪـنڪـور یه رتبه خوب اورد ؟!! (البته من ۴ سال پشت کنکور بودم و ۴ سال کنکوری خوندم ) لطفا صـاحـب نظران کمک کنن 😎
- دارم با ۲۴ سالگیـم ڪـنار میام ڪم ڪم 😶😶
دیگـــه ؟! مممممممممــــ همینا بسـه فڪ ڪنـم 😕
اها آهــــا
- ادرس وب احتمالا عوض ڪنـم ^_^
همییین
هر سال ...وقتی تولدم میشه ...حس و حال عجیبی دارم
شاید غیر قابل درک باشه برای بعضی ها اما ، سرشار میشم از حس غم......غمی که هیچوقت سال طعمشو نچیشده بودم
من هر سال شب تولدم صادقانه بغض میکنم ...تنهایی خودم رو بغض میکنم ....اینکه هیچوقت تا حالا خانوادم ....پدرم ...مادرم ....هیچوقت بهم تبریک نگفتن و برام جشن نگرفتن :)))
جنس این حس و حال و نمیدونم چیه اما ، میدونم خیلی نابه ....
اونقدر ناب که شاید حالت عرفانی باشه برای روح و تن خسته من ...شاید این حس عجیب حس مواجه شدن من با منه !
نمیدونم !
شب های تولد خیلی شب های خاصی هستن...آدم های مهم زندگیت باید اون شب کنارت باشـن ...اصن شب تولد ینی شبی که من مهم ترین آدم دنیای خودم و آدم های مهم اطرافم!!
و من امشب چقدر تنهام :))
اما زهرا خیلی سنگ شده :) دیگه براش مهم نیس :)
من همیشه منتظرم......و این خیلی تلخه :)
منتظر کسی که نمیدونم کیه :) شایدم میدونم و میخام که ندونم
ممممم....بزار فکر کنم ....اگر اون امشب بهم تبریک میگفت ...چی میشد ؟!!
تغییری توی حس و حالم ایجاد میشد ؟
نمیدونم ....اما ..بی خیال :)
من جآن :)
تـَـوَلُد ۲۴ سـآلـگـیت مُبـآرك **
پ.ن :
داداش محسنم ....ممنون که مثل همیشه کنارمی...ممنون که بهم تبریک گفتی ....ممنون که هستی ... ممنون